ضمیر نا آرام...



و اما قصه ی ارشد:

زندگی که همش قصه هست ولی بعضیاش جذاب ترن بعضیاش غم انگیز بعضیاش آموزنده بعضیا ماجرایی و. قصه ی ارشد شرح چهار سال از زندگی من هست که ترکیبی از همه ی ژانرهای داستان نویسی بود.

بعد از کارشناسی به هیچ عنوان قصد ادامه دادن درس و دانشگاه نداشتم. نشسته بودم آروم برای خودم زندگی میکردم که در یکی از شبهای تابستون که خواهرم اینا اومده بودن خونه و خواهرم رژیم بود و توی اتاق مونده بود و من و مادر و پدر سر سفره نشسته بودیم، مادر گرامی یهو با سوز دل گفت آاخییی بچم شام نخورد. و آااخی فلان و آااخی بهمان. بابام که حوصلش از این رفتار مادرم سر رفته بود (بارها گفته بود که خانم خب چرا یجوری میگی انگار یه مشکلی هست که نمیخورن و چرا غذا رو به ما زهر میکنی)، یهو گویا کبریت کشیده باشی زیرش شروع کرد اول زیر لب غر غر کردن. بعد از حرفهای خودش بیشتر گر گرفت و سر سفره شروع کرد با صدای بلند به حالت دعوا صحبت کردن و داشتیم میرفتیم برسیم به لحظه ای که بشقاب غذا تبدیل به بشقاب پرنده بشه که حقیر مداخله کرده و گفتم حالا که چیزی نشده غذاتونو بخورید. بابام اولش یکم آروم شد ولی کلا یه عادتی داره وقتی میبینه یکی طرفش رو میگیره یا احساس محق بودن میکنه به جای اینکه دست بکشه و موضوع رو رها کنه بیشتر میچسبه به قضیه. آقاااااا شرووووع کرده بود و رفته بود رو منبر غر زدن با صدای بلند. از بچگیم از این داد و بیداد های بابام خیلی میترسیدم. دلم میومد تو حلقم. یه دوره ای از زندگیم شامل سالهای راهنمایی و دبیرستان میرفتم تو اتاق خودم و کلا نمیومدم بیرون. بعدش دانشجو بودم و خونه نبودم. حالا بعد از بازگشتم این اولین بار بود که میدان دعوا راه افتاده بود(هرچی یادم میاد مامانم آتیش فتنه رو روشن میکرد و بعدش سکوت مطلق بود. یاد ندارم اینا بحث و مجادله داشته باشن که هر دو تاشون توش حرف زده باشن. مدلهاشون متفاوت بود. یکی کبریت میزد اون یکی گر میگرفت ولی خب اون کبریت زدنه تقریبا به چشم نمیومد ولی داد و بیداد کردنه خیلی به چشم میومد. ناگفته نماند که حد و میزان عصبانیت بابام بیش از مقدار موضوعات بود همیشه چون موضوعات تو خونه در هشتاد درصد موارد در همین حد بود.) خب منم برای اولین بار در طول زندگیم جلوی این صدای بلند در اومدم که: بابا بسه دیگه. چیزی نشده که. دیدم نهههه بابام پایین بیا نیست. فشارم زد بالا صدام بلند شد که دیگه بسه. بابام زورش گرفت که دخترش جلوش در اومده گفت تو دیگه چی میگی. گفتم بیست ساله دارم تحمل میکنم هیچی نمیگم. این چه وضعشه سر هیچی . خسته شدم از دستتون. نمیذارید یه لقمه کوفت کنیم . و من هم که از همون ژنتیک پدرم برخوردارم رفتم رو منبر با صدای خیییلی بلند. دعوا به دعوای بین من و بابام تبدیل شد (در عین حال که شجاع شده بودم در همون حال داشتم از ترس خودم رو خیس میکردم.) دعوا از سر سفره به دیوار رسیده بود و من که فریاد دادخواهی سر داده بودم چسبانده شده بودم به دیوار و بابام که یقمو گرفته بود هم میخواست ساکتم کنه چون نگران بیرون رفتن صدای من از خونه و رسیدن به گوش همسایه ها بود. در همون حین و بین یه کشیده هم من از بابام خوردم. بالاخره برادر ما از طبقه ی پایین اومد و ما رو جدا کرد و بابام رو آروم کرد و یه آبی بهش داد و منو برداشت رفتم پایین. خیلی زورم گرفته بود. هیچ وقت از بابام هیچگونه کتکی نخورده بودم. ولی الان در 23 سالگی یه کشیده ی آبدار خوردم که خیلی ناراحت بودم. در عین حال خوشحال هم بودم. همیشه از دعوا میترسیدم. درسته اینبار هم مثانم پر شده و در حال انفجار بود ولی اون حسهای همیشگی رو نداشتم. بگذریم. یک ماه و نیم با بابام قهر بودم تا بالاخره یکی از شبهای قدر ماه رمضون بود که دوتامون رفتیم آشپزخونه خوردنی بخوریم خودش برام چایی ریخت و یه دو کلمه ای حرف زدیم و تقریبا سرود صلح رو آغاز کردیم. ولی بعد از اون فکر کردم که دیگه جای من تو خونه نیست. چون نه میشه که همیشه بخوای دعوا کنی نه میتونستم بی تفاوت زندگی خودمو بکنم نه حوصله داشتم بهم گیر بدن و خلاصه بهترین راه ادامه تحصیل بود. نشستم با خودم فکر کردم دیدم دلم میخواد رشته ی صنایع غذایی بخونم. خوشم میومد از درساشون. یه چندماهی خوندم رسیده بودم به آبان ماه. دیدم به کنکور اون سال نمیرسم و علاقه رو فدای رفتن از خونه به هر قیمتی کردم و از آذر شروع کردم درسهای رشته ی خودم رو خوندم که کنکور همون سال قبول بشم. خوندم و قبول شدم و سال بعدش ثبت نام کردم برای ارشد. و داستان ارشد از اینجا شروع شد:

رتبم تقریبا رتبه ی خوبی بود. وقتی رتبه ها اومد یه شور و نشاطی در دلم جوانه زد و امیدوار به زندگی شده بودم. امید باعث شده برنامه ریزی کنم و زندگی هدفداری رو آغاز کنم. برای همین وقتی رفتم دانشگاه بسیار خوشحال بودم. ترم یک خیلی زحمت کشیدم. خیییلی. خیلی درس میخوندم و خیلی هم حال میکردم. نوبت که رسید به امتحانات و بحث نمره ها پیش اومد دیدم من به اندازه ی زحمتی که کشیدم نتیجه نگرفتم. دلیل هم داشت. کلا سیستم آموزشی یجوریه که تو صرفا با زحمت خودت یا سوادت هیچی نمیشی. باید راهش رو بلد باشی. راهش که برخی دوستان همکلاسی طی کرده بودن گرفتن جزوه از سال بالاییها یا پرسیدن سوالها از اونها و رفتن و اومدن با استاد از نحوه ی سوال و امتحان و . بود. یعنی اینکه تو چقدر بلدی و چی بلدی عملا مهم نیست مهم اینه که دقیقا بدونی استاد چی میخواد و چی برای شخص استاد مهمه و این نمره ی تو رو تعیین میکنه. ترم اول که تموم شد و من با معدلی ناخوب اون رو سپری کردم، سگ سیاه نا امیدی و افسردگی به من تاخت و ترم دو رو با حال بدی شروع کردم. تقریبا توی هر ترم یک فرم ارزیابی اساتید بود که باید به زور ما پر میکردیم. خب ارزیابی یعنی دارن از من نظرم رو میپرسن. بعدم بالاش نوشته کسی از اساتید مطلع نمیشه که چه کسی این فرم رو پرکرده که البته چرند بود. برای یکی از اساتید  حین ارزیابی، فرم رو من بر اساس واقعیتی که از مدل درس دادنش و امتحان گرفتنش توی کلاس ازش دیده بودم پر کردم. هفته ی بعد رفتیم سر کلاس دیدیم دکتر شروع کرده غر زدن و و و مخاطب غرهاش منم. سخنرانی مفصلی من باب عدالت ایراد نمودن که وقتی درباره ی کسی دارید نظر میدید باید حب و بغض های شخصیتون رو کنار بذارید و شما ( درحالی که زل زده بود تو چشمهای من) اصلا بلد نیستید که آدمها رو بر اساس واقعیت ها بسنجید بلکه بر اساس توهمات خودتون اونها رو قضاوت میکنید و .

گذشت و فردای اون روز استاد راهنمام اومد سر کلاس و شروع کرد به نصیحت و اندرز که دکتر فلانی خیلی انسان با سوادی هستن و انصاف نیست که رنجیده خاطر بشن و باید دل ایشون رو بدست بیارید و . آقا ما اولش به خودمون نخریدیم . هی پیش خودم میگفتم خب چه ربطی داره و اینا که اصلا نمیفهمن کی چه نظری داده و حالا شاید بقیه بودن و شاید و شاید تا دیدم نه بابا

وضعیت خرابه و خبر قطعی به گوشم رسید که دکترر فلانی خیلی از دستت ناراحته. هی ما خودمون رو زدیم به اون راه ولی خیر. راه گریزی از مهلکه نبود. از اون روز سر کلاس این استاد بزرگوار کلا همه ی حرفها با غرض و منظور تو تخم چشم من زده شد. بهم تیکه مینداخت مسخرم میکرد و اذیتهایی که ازش برمیومد رو خوب انجام میداد. بعد از میانترم که بسیار زیبا برام تصحیح کرد و هیچ حرفی هم نتونستم بزنم و نمره ی درخشانی کسب کردم، بهم گفت به جای فیسبوک که همش آنلاینی بشین این مسئله ها رو حل کن. قشنگگگگ گند زده بود به اعصابم. ترم رو به پایان بود و ترس و اضطراب بر من مستولی نزدیک پایان ترم بود دیدم من هر کاری هم بکنم این این ترم منو میندازه.(شایدم نمینداخت ولی احتمالش خیلی زیاد بود) درسش رو حذف کردم. به شدت افسرده شده بودم. خیلی ناراحت بودم چون درسش سال بعد هم با خودش ارائه میشد هم تو ترمهای زوج ارائه میشد. یعنی یه حرکتی زده بودم ولی عملا از این آدم گریزی نداشتم. در عین حال گند بزرگتر رو زمانی زدم که درسی که با استاد راهنمام داشتم رو با نمره ی یازده افتادم و چون واحدهام کم بود مشروط هم شدم. حقیقتا درس دادن و امتحان گرفتن استاد راهنمام حرف نداشت. نمیتونم تا این حد بی انصاف باشم. ولی در دفاع از خودم فقط میتونم از افسردگی حاد نام ببرم که نمیتونستم درس بخونم. برای اوضاع خراب بوجود اومده به برادرم زنگ زدم و بنده ی خدا رو از اصفهان کشوندم شیراز. خودمم از ماهشهر رفتم شیراز و رفتیم به دیدار استاد راهنما تا ما رو در این مشکل یاری کنه. (این واقعه رو به خاطر بسپارید چون مبدا تمام بدبختیهایی بود که من در دوره ی ارشد کشیدم) استاد بعد از منبری طولانی برای برادرم و بیان این نکته اصلا از ایشون( بنده) بعید بود همچین چیزی و با اون سابقه ای که ازش سراغ دارم نمیدونم چی شده بوده که اینجوری این برگه ی امتحان رو ایشون خراب کرده و دفاعیات برادرم از من که حالش خوب نبوده و مشکلاتی داشته نهایتا استاد نمره های همه رو به صورت صدمی جوری تغییر داد که من از مشروطی نجات پیدا کنم منتهی پاس نشدم. پس الان ترم دو ارشد تمام شده و دوستان همه ی واحدهاشون رو پاس کردن و فقط من هستم که موندم با دو تا درس سه واحدی که هر دو در ترم چهار ارائه میشن.

آشنایی من با "دوست عزیز" هم تقریبا مدتی قبل از این وقایع اتفاق افتاده بود. در جریان امورات بود. شبی که میخواستم برم شیراز گفت ببین هیچ چیزی ارزش این رو نداره که شخصیتت کوچیک بشه، حتی دانشگاه. گفت گریه نکنی و التماس هم نکنی و بسپار به خدا. ببین چطور میشه.

رسیدیم به اواخر شهریور و من رفتم . زمانش رسیده بود که موضوع پایان نامه انتخاب کنیم. انتخاب بر اساس مقالات خارجکی. میرفتیم و میومدیم و مقاله میخوندیم و میبردیم و میاوردیم تا نهایتا آذرماه مقاله ی بیس من توسط استاد راهنما تایید شد. شروع کردم به نوشتن پروپوزال که تا اسفند تکمیل شد. یادتون باشه که من از بهمن ماه هم دارم میرم سر کلاس برای اون شش واحد عقب افتاده. خب شرایط من با شرایط بقیه اندکی فرق داره و اون اینه که من زیر منت استاد راهنما هستم. (اونم نه صرفا استاد یه درس ، استاد راهنما. کسی که تو مجبوری باهاش تعاملات زیادی داشته باشی.)

ادامه دارد.

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

فرش کاشان دانلود پروژه آمار لاوی ها | دانلود آهنگ، دانلودرمان، اس ام اس هی وا : تلاش برای افق های روشن گنجینه ی شعر و ادب(تکالیف مدرسه) آگاهترین dlpowerpoint اکرام و احترام فروشگاه اینترنتی مدرسه شاد